گریه

چرا گریه نمی کنم ... ؟!

ساعت 9 صبح شده، هرچی می خوام برم بیرون از خونه نمی تونم، نمی دونم چیکار کنم؟ آخه امروز چند جا سخنرانی دارم، صبح که از خواب بیدار شدم یه جوری بودم، نمیدونم باید دلتنگ باشم و گریه کنم یا خوشحال باشم و بخندم؛ برا اینکه حالم بهتر بشه ظرف ها رو شستم و غذای ظهر رو آماده کردم، حتی گرد گیری هم کردم ولی نمیدونم چرا امروز انقدر زمان دیر می گذره ... ؟!

یه دفعه به خودم نهیب زدم و گفتم: بابا تو دیگه پنجاه سالت شده، تمام عمر منتظر چنین روزی بودی، آرزوت این بود که مردم ببیننت تا بتونی اونچه که دوست داری رو بگی، آرزوهات رو بگی؛ یه نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم: آروم باش ... !

نشستم و خودم رو بررسی کردم، چرا انقدر حالم بده؟ چرا گریه نمیکنم؟ الان یه هفته شده، ناسلامتی من مادر هستم، گفتم برم عکسش رو ببینم و کمی آروم بشم ... .

عکس خوشکلش رو از رو تاقچه نگاه کردم؛ مث همیشه داشت میخندید، گفتم مامان جان قربون برم، قربون خندت برم، قربون قد و بالات برم، محمد حسین جان تو شهید شدی که من برم آرمان هات رو بگم، پس خودت کمکم کن ... .

محمد حسین: بعد من قافله سالار تویی ..... .

گریه