چرا گریه نمی کنم ... ؟!

گریه

چرا گریه نمی کنم ... ؟!

ساعت 9 صبح شده، هرچی می خوام برم بیرون از خونه نمی تونم، نمی دونم چیکار کنم؟ آخه امروز چند جا سخنرانی دارم، صبح که از خواب بیدار شدم یه جوری بودم، نمیدونم باید دلتنگ باشم و گریه کنم یا خوشحال باشم و بخندم؛ برا اینکه حالم بهتر بشه ظرف ها رو شستم و غذای ظهر رو آماده کردم، حتی گرد گیری هم کردم ولی نمیدونم چرا امروز انقدر زمان دیر می گذره ... ؟!

یه دفعه به خودم نهیب زدم و گفتم: بابا تو دیگه پنجاه سالت شده، تمام عمر منتظر چنین روزی بودی، آرزوت این بود که مردم ببیننت تا بتونی اونچه که دوست داری رو بگی، آرزوهات رو بگی؛ یه نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم: آروم باش ... !

نشستم و خودم رو بررسی کردم، چرا انقدر حالم بده؟ چرا گریه نمیکنم؟ الان یه هفته شده، ناسلامتی من مادر هستم، ...

ادامه نوشته

عهد با امام زمان

                          ألسَّلامُ عَلَیکَ یَا مَولانَا صَاحِبَ الزَّمَانِ عَجَّلَ اللهِ فِی فَرَجِکَ

یا صاحب الزمان! آن قدر زندگی تیره و تار گشته که عده ای دنبال چراغ می گردند و عده ای هم فضا را تاریک تر می کنند. عده ای تشنۀ ظهور و دیدار شما هستند. آن قدر این سراب دنیا زیباست که چشم و دل ما را ربوده است و فریب خورده ایم و از دیدن روی زیبای شما غافل شده ایم.

یا صاحب الزمان! درست است که ما جزء افراد روسیاه هستیم، بخاطر دوستداران واقعی ات، بیا و دست ما را بگیر و از این تاریکی بیرون بیاور. بیا تا بتوانیم با یاری شما شیطان و شیطان صفتان را بیرون کنیم.

مهدی جان! نمی دانم سیصد و سیزده یارت را پیدا کرده ای یا نه، امیدوارم که یکی از آنها باشم. نمی دانم از این همه غربت چه حسی داری، چون مثل شما در غربت نبوده ام. نمی دانم داغ مادر چقدر شما را آزار می دهد، چون داغ مادر ندیده ام. نمی دانم چقدر کشته شدن عزیرانت چقدر شما را اذیت می کند، چون عزیزانم را از دست نداده ام. نمی دانم تنهایی یعنی چه، چون همیشه اطرافم پدر و مادر، خواهر و برادر و هزاران دوست هست. نمی دانم خون گریه کردن یعنی چه چون نمی دانم که چه نعمتی را از دست داده ام. نمی دانم اسارت یعنی چه چون نه اسارت را چشیده ام نه اسیر دیده ام و نمی دانم های دیگر ...

اما می دانم که تنها هستی و آوارۀ بیابان ها شده ای. می دانم که کسی را نداری تا با او درددل کنی. می دانم که دلت می خواهد کسی را پیدا کنی که بتوانی به او اعتماد کنی. می دانم که آن قدر از غم ها پیر شده ای که دوست داری کسی باشد که عصای دستت باشد. می دانم که در عزای عزیرانت خون گریه می کنی. می دانم که آن قدر غریب هستی که حتی اسمت را نمی دانند. می دانم در میان این قوم غریبه به حساب می آیی چون مانع راحتی آنها شده ای. می دانم از اسم شما می ترسند چون شما را مهربان نمی دانند. می دانم آن قدر راحتی را دوست دارند که حتی از شیطان غافل شده اند و ...

آقاجان بیا و انتقام سیلی ماردرت و قاتل جدت را بگیر که از دست و پا زدن در این فضای آلوده خسته شدیم.

ادامه نوشته